کد مطلب:12378 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:248

پس از آن حرکت به سوی خیبر
هلال ماه محرم از سال هفتم هجری نمایان شد. و مصطفی (ص) از حدیبیه به مدینه برگشت. و مدینه در وضع و موقف مراقبت و انتظار بود. مردی از راه مكه می آمد كه با عجله حركت می كرد. نشانه مدنی بودن در او شناخته می شد: «ابوالعاص بن ربیع». گویی مدینه در انتظار او بود. وداع او از مدینه بیش از هفت ماه طول نكشید! او در جمادی الاولای سال ششم هجری در راه مراجعتش از شام به ام القری با اموال خود و قریش از نزدیكی مدینه می گذشت. سریه ای اسلامی (یك گردان كوچك جنگی) برابر او ظاهر شد، و تمام آنچه را كه با او بود از او گرفت. او در سپیده دم فرار كرد و بجانب مادر دو فرزندش، یعنی دختر خاله اش «زینب» دختر پیامبر اكرم آمد و از او پناهندگی خواست.

زینب از آن زمان كه شوهرش ابوالعاص او را آزاد نمود كه به مدینه برود شوهر را ندیده بود. و در حقیقت اسلام میان این دو جدایی انداخته بود؛ بعد از آنكه با گردنبند



[ صفحه 261]



مادرش حضرت خدیجه (ع)، مادر مؤمنان، او را از اسارت در جنگ بدر آزاد كرد... ناگهان در سكوت و آرامش یك سپیده دم ندای زینب در هوا به گردش درآمد كه: ای مردم من ابوالعاص بن ربیع را پناهندگی دادم. این ندا به گوش پدرش رسول خدا (ص) كه در مسجد مدینه با مردم مشغول نماز بود رسید. هنگامی كه سلام نماز را داد از اطرافیان خود پرسید كه: اگر صدا را شنیدید مطلب چه بود؟ پاسخ دادند: بلی ما مطلب را شنیدیم. پیامبر فرمود: بدانید، سوگند به آن ذاتی كه جان محمد در قدرت اوست قبلا از آن مطلب چیزی نمی دانستم. آنچه را كه شما شنیدید من هم شنیدم. و پس از سكوتی كوتاه اضافه نمود كه: «اگر كوچكترین فرد از مسلمانان به كسی پناهندگی دهد بر همه مسلمانان فرض است كه به او پناهندگی دهند. ما هم به كسی كه زینب پناه داده است پناه دادیم».

پس از مدتی پیامبر از مسجد بازگشت، و بر دخترش وارد شد، در حالی كه او پسر خاله اش ابوالعاص كه پدر دو فرزندش: «علی و امامة» بود نزد زینب نشسته بود.

زینب به محض آنكه پدر را دید به توضیح دادن موقف خود پرداخت و گفت: «ای رسول خدا، ابوالعاص اگر به ما نزدیك است پسر عموی من می باشد، و اگر دور است پدر دو فرزند است. و من به او پناهندگی دادم.»

پدر فرمود: «ای دختر عزیزم، اقامتگاه خوبی به او بده و او را اكرام و احترام كن. این مطلب را فرمود و آن دو را ترك نمود، در حالی كه ندانستند نظر نهایی پیامبر خدا در این باب بر چه چیز قرار گرفته است.

خاطرات دوران گذشته این زن و شوهر كه با یكدیگر روزهای خوش و آسایش خیالی داشتند چهره تابناك خود را بر هر دو آشكار ساخت. و زینب بیاد آورد كه: این چند سال در انتظار عملی شدن آرزویش كه تا آن زمان از ذهن و فكرش بیرون نمی رفت چقدر طولانی شده است: این آرزو كه: خدای سبحان سینه و قلب ابوالعاص را برای ورود به اسلام باز و گشاده گرداند. زینب می گوید: من از ابوالعاص شنیدم كه چنین می گفت:

«روز پیش به من پیشنهاد كردند كه به دین اسلام درآیم، و در مقابل، آنچه را كه از اموال من گرفته بودند بازپس بگیرم؛ اموالی كه متعلق به مشركان است. من شب را به روز آوردم در حالی كه به خود می گفتم: «چه بد است كه من اسلامم را این گونه آغاز كنم، كه



[ صفحه 262]



به امانت خود خیانت كنم».

زینب مرتبا به او می نگریست، و در منظور و مقصود جمله ای كه از ابوالعاص شنیده بود می اندیشید. بامدادان مصطفی (ص) فردی را از صحابه بسوی ابوالعاص فرستاد تا به مسجد آید. در آن مسجد مردان آن سریه كه اموال ابوالعاص را گرفته بودند حضور داشتند. حضرت به آنان فرمود: «این مرد بطوری كه دانسته اید از ماست. اموالی را شما از او ضبط كرده اید. اگر احسان كنید و آنرا به او برگردانید این كار را ما دوست می داریم، و اگر نمی پذیرید این غنیمت خداست كه به شما ارزانی داشته است،و شما بدان سزاوارتر می باشید...»همگی پاسخ دادند كه: ای رسول خدا ما از این حق استفاده نمی كنیم، بلكه اموال را به او برمی گردانیم...

ابوالعاص خود را برای سفر بسوی مكه آماده نمود. پیامبر گرامی با او خداحافظی كرد، و به یاران چنین فرمود: «او به من صحبت كرد، و مرا تصدیق نمود، و به من وعده و قول داده است و به وعده خود وفا خواهد كرد.»

مدینه، سرزمین هجرت در انتظار ابوالعاص بود تا بسوی او بازگردد. او با پایدار شدن هلال سال هفتم هجرت بازگشت؛ پس از آنكه حسابش را با مكه تصفیه كرد و اموال كسانی را كه در سفر به شام به كار گرفته بود به صاحبانش پس داد. آنگاه به خانه خدا آمد، و در آنجا بایستاد، و با بلندترین صدای خود از جمعیت پرسید: «ای گروه قریش، آیا از شما كسی باقی مانده است كه مالی نزد من دارد و هنوز نگرفته است؟» گفتند: «نه، خدا به تو پاداش خیر دهد، ما واقعا تو را فردی وفادار و بزرگوار شناخته ایم». آنگاه چشم خویش را در جمع حاضر به اطراف انداخت. و پس از آن با آرامشی تمام گفت: «من شهادت می دهم كه جز آفریننده یگانه معبودی نیست، و شهادت می دهم كه محمد بنده او و فرستاده اوست. قسم به خدا كه تنها چیزی كه مانع شد از اینكه من اسلام بیاورم این بود كه ترسیدم شما گمان كنید من خواسته ام اموال شما را تصاحب كنم. حالا كه خداوند این اموال را به شما برگردانید، و من از جهت آن آسوده خاطر شدم اسلام آوردم».

ابوالعاص قوم را رها كرد درحالی كه آنان ازشدت خشم واندوه به فكر فرو رفته



[ صفحه 263]



بودند، گویی صاعقه ای سخت بر آنان فرو ریخته است. او روی بجانب مدینه كرد و براه افتاد، همانند كسی كه با مدینه عهد و پیمانی بزرگ داشته است.

ابوالعاص به محض رسیدنش به مدینه به مسجد پیامبر آمد. هنگامی كه مسلمانان دیدند كه ابوالعاص با پیامبر اسلام بیعت می كند، لا اله الا الله و الله اكبر گفتند. اطراف او را گرفتند، و تهنیت ها و شادباشها بود كه به او می گفتند. اما بسبب مطلبی كه او را اندوهناك ساخته بود ذهن و خاطرش نگران بود. آن مطلب این بود كه: آیا می شود مصطفی دختر عزیزش زینب را پس از آن جریان كه واقع شد دوباره بعنوان همسرش به او برگرداند؟

پریشانی خاطر به او هجوم آورد. پس از گذشت دقایقی بیاد آورد كه اسلام ماقبل خود را قطع می كند [1] لذا نزد مصطفی آمد، و از حضرت خواست تا به خواهش او درباره بازگردانیدن زینب با او موافقت كند.

پیامبر برای او دعای خیر كرد، و سپس برخاست و همراه با ابن ربیع بسوی خانه خود حركت نمود. دخترش را به جانب خود فراخواند، و او را به ابوالعاص برگردانید. و با این كار پس از فراقی طولانی، پراكندگی به وصال و جمع تبدیل شد... این سال گذشت. اما پس از آن فراقی دیگر كه بعد از آن دیداری در این دنیا نبود پیش آمد: زینب در آغاز سال نهم هجرت چشم از دنیا فروبست و به خانه باقی رفت. و خاطرات شیرین و زنده اش را با دو فرزند عزیزش علی و امامة به همسرش ابوالعاص واگذاشت، تا پس از چهل سال به زینب ملحق گردد.

در فاصله صلح با قریش، و پس از آنكه منطقه اسلامی از وبا و طاعون یهودیان پاكیزه گشت، اندیشه پیامبر متوجه انتشار دعوت به اسلام در خارج بلاد عرب شد. لذا نمایندگانی از یارانش را همراه با نامه هایی به پادشاهان و فرمانروایان زمانش فرستاد، و آنان را با عبارتی نیكو به اسلام دعوت نمود. و این برای انجام فرمان خدا بود كه



[ صفحه 264]



پیامبرش را به تمام مردم جهان مأموریت داده بود: مصطفی (ص) «دحیة بن خلیفة الكلبی» را به نزد قیصر، امپراتور روم، و «عبدالله بن حذافة السهمی» را بجانب كسری، پادشاه ایران. و «عمر بن امیة الضمری» را بسوی پادشاه حبشه: نجاشی. و «حاطب بن ابی بلتعة» را به «مقوقس» فرمانروای مصر. و «عمر بن العاص» را به حاكم عمان. و «سلیط بن عمرو» را به حاكم یمامة. و «علاء بن الحضرمی» را بجانب پادشاه بحرین: المنذر العبدی، و «شجاع بن وهب الاسدی» را به الحارث الغسانی، در شام. و «المهاجر بن ابی امیة المخزومی» را بسوی «حارث بن عبد كلال الحمیری» پادشاه یمن.

سپس پیامبر توجه خاصی به بلاد شام نمود؛ جایی كه امپراتوری روم قدرتش را تا شمال جزیرةالعرب كشانیده بود، و نفوذ مادی و معنویش را با زور و غلبه و ایجاد وحشت و ترس بر مردم آن منطقه تحمیل كرده بود.

در جمادی الاولی از سال هشتم هجری، پیامبر اكرم سپاهی را برای غزوه موته مجهز كرد. نخستین غزوه ای كه پیامبر به خارج بلاد عرب حركت داد؛ برای امن كردن مرزهای آن از ناحیه روم، و باز كردن راه برای سپاه اسلام در برابر دشمنی كه متجاوز و متكبر بود، و رسانیدن دعوت اسلامی به ماوراء حدود و مرزها. رسول خدا (ص) «زید بن حارثة» را بعنوان فرمانده این سپاه برگزید و فرمود: اگر «زید بن حارثة» آسیب دید بجای او جعفر بن ابیطالب فرماندهی سپاه را بر عهده گیرد، و اگر او به زمین افتاد «عبدالله بن رواحة» فرمانده شود.

عده آنان سه هزار و سلاحهای جنگی آنان: شمشیر و كمان و نیزه و تیر بود، و توشه آنان: خرما و نان خشك و مقداری از شكار كه برایشان ممكن می شد. آنان حركت كردند تا به محلی به نام «معان» از سرزمین شام رسیدند. به آنان اطلاع داده شد كه هرقل با صدهزار تن از رومیان به «مآب» از شهر «بلقاء» فرود آمده است. و به این عده، هزاران هزار از قبیله «لخم» و «جذام» و «قین» و «بهراء» و «بلی» ملحق شده است.

مسلمانان درباره خطر این جریان به مشورت پرداختند. رأی چند تن از مسلمانان این بود كه بلقاء روم را در مبارزه جنگی كه سپاه صحابه را از میان برمی دارد سهل مگیرید.



[ صفحه 265]



و باید به رسول خدا (ص) نامه نوشته شود، بلكه با فرستادن مردانی آنان را یاری نماید، و یا دستور دهد تا به مدینه برگردند.

«عبدالله بن رواحة» این پیشنهاد را نپذیرفت، و معتقد بود كه برای جنگ باید پیش بروند، و به عقب بازنگردند. او در این وضع چنین گفت:

«ای یاران من، سوگند به خدا، آنچه را كه شما از آن كراهت دارید، و برای هدفی بود كه جهت آن از مدینه خارج شدید، و داوطلب آن بودید شهادت در راه خدا بوده است. و ما در برابر دشمن با عدد و سلاح و جمعیت نمی جنگیم. ما تنها به قدرت و عزت این دین كه خدای تعالی را بدان كرامت و شرافت داده است می جنگیم. بنابراین پیش بروید، كه یكی از دو پیروزی نیكو و زیبا نصیب ما گردد: یا غلبه بر دشمن و یا شهادت».

فریاد شادی و رضایت از سپاه اسلام برخاست، و گفتند: قسم به خدا كه ابن رواحة راست و درست گفت.

مسلمانان حركت كردند تا به مركز بلقا رسیدند؛ جایی كه جمعیتهای هرقل با مسلمانان روبرو شدند. مسلمانان بسوی قریه «موته» پیش راندند.

زید بن حارثة، با پرچم مصطفی (ص) به نبرد پرداخت تا به درجه شهادت نایل شد. جعفر بن ابیطالب پرچم را به دست راست گرفت، و شجاعانه جنگید تا دست راستش قطع شد. پرچم را به دست چپ حمل نمود. آن هم قطع شد. پرچم را در میان آغوش و بازوهای خود گرفت تا به درجه رفیع شهادت نایل گشت.

پس از او پرچم را عبدالله بن رواحة به دست گرفت. او هم پرچم را از دست نداد تاآن زمان كه شربت شهادت نوشید؛همان مقام نیكو وشرافتی كه خواسته بود.مسلمانان «خالد بن ولید» را بعنوان فرمانده و پیشرو لشكر برگزیدند. او صلاح ندید كه لشكرش را در معرض هلاكت قرار دهد. با دلاوری و مهارت تمام به دفاع پرداخت. و در حالی كه سپاه خود را جمع آوری می كرد بتدریج و آهستگی به عقب می راند تا آنان را از خطر نجات داد. و تنها شش تن شهید در پشت سر خود در جبهه بجای گذاشت؛ شهدایی كه خونهای پاكشان زمینه را برای پیشرفت آینده اسلام فراهم ساخت، تا پس از حدود بیست سال سرزمین شام را فتح نمایند.



[ صفحه 266]



مردم مدینه به استقبال سپاهی كه از موته برمی گشت آمدند، اما با خشم و اعتراض خاك بر لشكریان خالد می پاشیدند، و می گفتند: ای فراریان از جنگ، آیا شما در راه خدا از میدان نبرد فرار كردید؟ مصطفی (ص) مردم را از اطراف آنان پراكنده می كرد و می گفت: اینان فراریان از جنگ نیستند بلكه به خواست و یاری خدا هجوم آورندگان به دشمن و پیروزمندان خواهند بود.

زمان می گذشت. حدود دو ماه سپری شد: جمادی الاخری و رجب. آن هم با كندی و تأخیر و بسختی و در حالی كه بر افق مدینه خطرهایی رخ می نمود.

دیگر یهود در مدینه نبود كه جریان موته را نقل مجالس كند، و زبان به طعنه بازنماید. اما منافقان در آنجا در مركز اجتماع مدینه بودند، و سرزنش و طعنه بر مسلمانان را پنهان نمی داشتند، و از مسخره كردن مؤمنان كه نبردشان را نوعی تجاوز به كشور روم می شمردند، خودداری نمی نمودند.

قریش هم هر روز به حماقت و تجاوز خود می افزود، و قبیله «بكر» را برای مقابله با قبیله «خزاعه» تحریك و كمك می كرد، و آنان را به وسیله سلاح یاری می داد. هیچ اعتنایی به پیمان حدیبیه نمی كرد؛ با آنكه در متن این پیمان آمده بود كه: «هر كس دوست دارد داخل در پیمان رسول خدا (ص) شود در آن داخل گردد. و هر كس كه دوست دارد در پیمان قریش وارد شود در آن وارد شود.»قبیله «خزاعه» داخل شدن در عهد و پیمان پیامبر را اختیار كرده بودند. پیامبر قدری درنگ نمود بلكه قریش از نادانی و سفاهت خود در اینكه پیمان حدیبیه را شكسته بود برگردد، و آنان قبیله بكر را بر ضد قبیله خزاعه تحریك و یاری می كردند و حال آنكه خزاعة در عهد و پیمان رسول بود.



[ صفحه 267]




[1] الاسلام يجب ما قبله، از قوانين حقوقي اسلام است كه وقتي فردي اسلام آورد گذشته او اگر چه شرك و بت پرستي باشد به دست فراموشي سپرده مي شود و از دفتر زندگيش به كلي محو مي گردد.